
آقاي توحيدي (سماور ساز)
از خداكه پنهان نيست از شما چه پنهان، نه از قبل شناساييشان كرده بوديم نه اجمالا شناختي از اين مجموعه داشتيم، رفته بوديم گلخانه، شمعدانياي ابتياع كنيم برويم جاي دكانِ عطارياي صدوخردهاي ساله كه اين روزها بقالي شده بود ولي ديدنِ فعاليتِ شش نفر در اين كارگاه (شايد به سختي بيست متري) ما را وادار كرد برويم روايتشان را بشنويم.طبق عادت شمعداني را جلو برديم داخل تا نوشتهي «حضورِ مردم در بافت، حضور زندگيست» توجهشان را جلب كند و گفتوگو را شروع كنيم.عنوان كارشان را «شكلدهي فلزات» معرفي كردند،از كاسه و سماور گرفته تا قالپاق ماشين ميساختند، فقط قالب نياز دارد و الا هر شي فلزي قابل ساخت است.الان مشغول به ساخت چايجوش بودند. روزهاي پيش، كاسه، بشقاب، ليوان و سماور مسي.مجموعا شش نفر آنجا نان در ميآورند در يك كارگاه بيست متري.آقاي توحيدي صاحب مغازه ميگفت: الان سه سال شده كه اينجا هستند.و پانزده سال است كه پيشهيشان فلزكاري ست، بچهٔ محله رضاييه هستند. با لبخند مداوم كه مشخصا حسرتي پشتش خوابيده بود ميگفت: سي سال پيش چهل تا سماور در روز از صفر تا صد توليد ميكرديم، آن روزها خودش شاگردي ميكرده.
ما ابراز خوشحالي كرديم از اينكه كارشان رونق دارد و رونق داده به اين گذر. در جواب به پيشنهاد ما براي همكاري جهت پيدا كردن فضاي كارگاه بزرگتر در محدوده بافت، گفت فضاي بيشتر يعني افراد بيشتري به كار گرفته شوند و اشتغال بيشتري ايجاد شود. بشدت استقبال ميكند از اين ماجرا و ما هم مصممتر شديم تا فضايي مناسب اين كسب و كار پيدا كنيم تا توليدشان را در بافت، توسعه بدهند.
حاج آقاي بلالي
دومين شمعداني ميهمانِ خانهٔ حاج آقاي بلالي شد. او كه يك قاليباف قديمي بافت با خانه اي به قدمت صد سال و يك كارگاه قالي بافي با معماري قاجار ، اومي گفت درهمين كارگاه قاليبافي قديمي زماني شانزده نفرمشغول بكاربودند ، حاجي بلالي با يكي ازپسرهايش زندگي مي كند و در مقابل همه اخطارهاي فروش و تملك در بيست و پنج سال اخير مقاومت كرده است و حالا خانه اش درطرح حريم رضوي تثبيت شده است.


خانم كيميا قلم
از شمعداني اولي نقبي زديم به خانهي كيمياقلم!همراه ماشاالله جعفرنيا كه ميزبان نخستين شمعدانيمان بود، رفتيم به خانهٔ آقاي مدير مدرسه. همسرشان در آنجا زندگي ميكردند با خانوادهاي از بوشهر كه آنجا مستاجر خانم كيمياقلم بودند. منزل متعلق پدربزرگ آقاي كيمياقلم بوده، شصت سال پيش بازسازي شده، اينها را خانم بوشهري از حاج خانم ميپرسيد چون گوشهايش سنگين بود و ما هم ماخوذ به حيا تر از آنكه صدايمان را خيلي بالا ببريم. آقاماشالله از نقل مرحوم افضلي كه از شاعران و اساتيد دانشگاهِ مشهدي بود ميگفت: آقاي كيمياقلم بوده كه همهٔ جمع آنها را به راه ادبيات و قلم انداخته.مرحوم افضلي خودش موسس انجمن ادبي كافه داش آقا بود پارسال فوت كرد. مابقي را خود حاج خانم ميگفت؛ چهلونه ساله است كه به رحمت خدا رفته معلم مدرسه و بعد از آن مدير مدرسه بوده در كوچه عسكريه. پشت در پشت، نسل در نسل كشيك حرم داشتند و خادم آقا بودند. خانهيشان معروف بوده به راديوگرام بزرگي كه داشتند و كلكسيوني از صفحهها. آن روزها گذشته بود و خاطرهها زير جلد خانه زنده بودند در حياط نسيمها از هم سبقت ميگرفتند و به خانهاي تكيه كرده بودند كه محكم سركوچه قد راست كرده بود و مالكانش مصمم به حفظش بودند.شمعداني رفت كنج طاقچه كنار حياط سرزنده حاجخانم تا هر وقت به آن نگاه كردند صداي تشكر ما را بشنوند كه ميگوييم ممنون كه در بافت مانديد. حضور شما حضور زندگيست.
ماشالله جعفرنيا
در سالهاي قبل، حضور يك نفر نماينده از شهرداري و يا شركت مسكنسازان درب منازل اهالي بافت ثامن، براي دادن اخطار تملك و يا تخريب خانه بود؛ اما اينبار براي خانهي آقاماشاالله جعفرنيا كه در مستند نسيان هم گلايههايش را نشان داديم، شمعداني هديه برديم. شمعداني كه ميخواهد نماد دعوت به ماندگاري وحضور اهالي بافت درمحلات اطراف حرم امام رضا باشد. آقاماشاالله دوباره از نگرانيهايش برايمان گفت: از اخطار تملك و خريد، از روضهي صد و پنجاه ساله خانهشان كه هنوز برپاست، از مادر مرحومش كه اين روزها را نديد، از كتابهايش كه ما در انبوهشان گم شديم، از آرزويش براي داشتن يك كتابفروشي و پاتوق فرهنگي در بافت ثامن، از پدرش كه عكسش را در پستو پنهان كرده بود و اصرار داشت كه پدرش در كنار خودش، درعكس يادگاري حضور داشته باشد؛ از عدالت گفت و ازظلمهايي كه برمردم اين بافت شده است، با شنيدن خبر تصويب طرح جديد و پايان تملكها و تخريبها خوشحال شد. وقتي عكس يادگاري را گرفتيم، دمدمهاي خداحافظي دو كتاب به ما هديه داد: كتاب منهاي فقرِ محمدرضا حكيمي، به همراه كتاب شبهاي بيپايان.خانهي آقا ماشاالله بدون حضور مادر، حالا رنگ و نوايي نداشت و سوتوكور بود. اگرامروز مادر آقاماشاالله درقيد حيات بود ميتوانست با آرامش روضههاي هفتگي را برگزار كند و صداي بولدوزرها ديگر بندبند وجودش را ازهم وا نميكرد.


خانم رشيدي
پنجمين شمعداني عازم منزلي شد كه به سرابي ميماند ميان انبوه ساختمانهاي ديلاق نيمهكاره و زمينهاي خاموش شده با لايهاي گرم از آسفالت! منزل رشيدي دو پسر حاج خانم به استقبالمان آمدند؛ لبخندي از سر ادب و عادت بر لب داشتند، معلوم بود دلشان با ما صاف نيست، اصلا يعني چه برايتان شمعداني آوردهايم؟ همانهايي كه صبح صداي تهديدشان بيدارشان ميكرده و عصرش صداي بلدزرهايشان لرزه بر اندام ميانداخته. وارد حياط شديم، حياط كه در آن زندگي عبور ميكند، آرام آرام، پاورچين، پاورچين، از كنار ما ميگذرد. ميداند مقصد كجاست؛ ما هم همراه زندگي ميرويم. يا الله كنان وارد ساختمان ميشويم. نوه حاج خانم متين و محترم سر كج ميكند ميگويد، مامان جان آمدند.به حاج خانم گفتيم آمديم بگوييم ديگر كس به در خانه نخواهد كوبيد مگر براي عرض ادب و قدرداني از ماندگاريتان در بافت. خانه به قدمت سن حاجخانم كه نودويك سالش بود، خاطره داشت. حاجخانم هر چند دقيقه ميگفت هشت تا بچه بزرگ كردن شوخي نيستا! البته يكيشون شهيد شد.پسر بزرگ ميگفت: همه رو در به در كردن، رفتن، از اولش هم غلط بود؛ چون رو زندگي مردم پا گذاشته بودن.مادر تا سال هشتوچهار راديو به گردن منتظر برگشتن داداش بود. تكتك خونههاي محله شهيد داره. پسرها هر كدام دل پر دردي داشتند از رفتارهاي ناروايي كه با محله و اهلش شده بود؛ نهالهايي كه در حياط كاشته بودند تا گرد و غبار نفسشان را نبرد حالا ديگر شاخههايش لابهلاي ابر هاست.